انگار ديروز بود

نويسنده : نسيم داودي پناه




مصطفي خم شد و جورابش را پوشيد، بعد با ناراحتي نگاهي به پايش انداخت و گفت :«واي مامان اين که سوراخ است ،شست پايم از آن بيرون زده !»
مادر گفت :«جورابت را بده تا سوراخش را بدوزم
کمي بعد مصطفي آماده شد،جلوي آينه ايستاد و نگاهي به خودش انداخت . روپوش سرمه اي اش خيلي به او مي آمد و سرتراشيده اش او را شبيه بچه مدرسه اي ها کرده بود.
مادر از حياط او را صدا زد :مصطفي !الان زنگ مدرسه مي خورد ؛نمي آيي؟
مصطفي گفت :«آمدم .»و بعد تند دويد توي اتاق و ماشين پليسي را که خيلي دوست داشت ؛توي کيفش انداخت. کيفش را برداشت و با مادرش راهي مدرسه شد
توي راه مصطفي مي دويد و مادرش را دنبال خودش مي کشيد . موقع دويدن کيف که روي دوشش بود بالا و پايين مي پريد و ماشين پليس به ليوانش مي خورد و تق تق صدا مي داد . مصطفي آن قدر دويد و دويد تا به مدرسه رسيد. دم در مدرسه ،مادر مصطفي رابوسيدو گفت :«مراقب خودت باش و ...»مصطفي خنديد و دويد. حتّي صبر نکرد تا بقيّه ي حرف هاي مادر را بشنود. از کنار باباي مدرسه گذشت ،حياط مدرسه پربود ازسرو صداي بچه هايي که روپوش سرمه اي پوشيده بودند. مصطفي با چشم دنبال خانم معلم مي گشت.دوست داشت زودتر او را ببيند.
وقتي خانم معلم وارد کلاس شد با همه احوال پرسي کرد. مصطفي از او خيلي خوشش آمد. خانم معلم مهربان بود و خنده رو و کمي هم تپل ،درست مثل مادر خودش. او دستش را توي کيفش برد که ماشين پليس اش را در آورد و به خانم معلم نشان بدهد ،ولي فکر کرد نکند بچه هاي ديگر ماشين پليس نداشته باشندو غصّه بخورند
خيلي زود دنگ و دنگ و دنگ. صداي زنگ آخر بلند شد بچه ها با شنيدن آن کيف هايشان را برداشتند و دويدند به سمت حياط. مصطفي با تعجّب به آنها نگاهي کردو پيش خودش گفت :«اين ها چرا کيف هايشان را با خودشان بردند؟مگر فردا نمي خواهند دوباره به مدرسه بيايند؟
بعد در کيفش را باز کرد و ماشين پليس را بيرون کشيد. يواشکي به او گفت :تواينجا بمان و مواظب کلاس ما باش !من فردا مي آيم پيش تو . بعد ماشين را توي کيفش انداخت ،در آن را بست و کيفش را توي جا ميزي گذاشت و از مدرسه خارج شد
مادر مصطفي با چادر سفيد گلدار سر کوچه منتظرش ايستاده بود. مصطفي او را ديد و برايش دست تکان داد. مادر نگاهي به مصطفي انداخت و پرسيد :«مصطفي جان کيفت کجاست ؟
مصطفي گفت :«خيلي سنگين بود آن را با خودم نياوردم گذاشتم تو ي کلاس بماند
مادر با تعجّب پرسيد : «گذاشتي کيفت توي کلاس بماند؟
مصطفي جواب داد:«براي چي بايد آن را با خودم مي آوردم ؟مگر نبايد فردا به مدرسه بيايم ؟
مادر خنديد،سر تکان داد و با مصطفي به مدرسه برگشت .در مدرسه بسته بود مادر چند ضربه روي در آهني بزرگ مدرسه زد. باباي پير مدرسه در را باز کرد مادر به او سلام کرد و ماجرا را برايش تعريف کرد. باباي مدرسه حسابي خنده اش گرفت،آن قدر که کم بود عينک بزرگش از روي بيني اش پايين بيفتد. بعد رفت وکيف مصطفي را از کلاس برداشت. همين که تکانش داد ،فهميد که حتما با خودش اسباب بازي آورده. به ياد روزاول مدرسه ي خودش افتاد ودر حالي که سر تکان مي داد با خودش گفت :«يادش بخير !انگار ديروز بود !»
منبع: نشريه شاهد کودک ،شماره 45